رمان دزد و پلیس(15)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


وارد هتل شدیم. یه هتل خوشگل با کار کنای شیک و مرتب. خیلی زرق و برقی بود .دلارام دستمو کشید و گفت: وای هوری قراره اینجا بمونیم؟ - هیسسس! زشته حالا جلوی این پسره ضایمون نکن! دلارام سریع خودشو جمع کرد و صاف ایستاد. دانیال : خوب اینجا یکی از بهترین هتل هایی هستش که با ما همکاری داره. یعنی میتونیم روش حساب کنیم. تا شما یه نگاهی به این دور و برا بندازین من برم اتاقتونو ردیف کنم. با اجازه! و به سمت قسمت پذیرش رفت. ارمین : بچه ها به نظرتون این یکم زیادی فارسی نیست؟ برم ردیف کنم؟.. دلارام : نه اتفاقا به نظر من که بامزست! و به پسره نگاه کرد. ارمین :من میرم با اترین یه دوری این ورا بزنم. شما میاین؟ و به ما دوتا نگاه کرد.دلارام : نه ما ترجیح میدیم اینجا بمونیم. – خیلیه خوب پس در دسترس باشین! اترین بریم؟ - بریم! و اون دو تا باهم حرکت کردن و دور شدند. منو و دلارامم یه گوشه وایستادیم و اطرافو نگاه کردیم. یه لحظه به طور اتفاقی برگشتم و دانیال نگاه کردم که دیدم اونم داره منو نگاه میکنه. لبخند زد. منم متقابلا جوابشو با یه لبخند دادم. که یهو بازوم سوخت. –آی! برگشتم سمت دلارام – بپا یه وقت نپره تو گلوت! – وحشی چرا ویشگون میگیری؟ - حقته! اداشو دراوردم. دانیال با چندتا کارت اومد سمت ما.جلوم وایستاد و به انگلیسی گفت : آقای نوذری. سوئیت. دلارام دستشو دراز کرد و کارتو گرفت. – و ... اینم برای شما.. کارتو گرفتم و گفتم مرسی. – و اینم برای ..اَت.. چی؟ -آترین! – یعنی ؟ - نمیدونم تا حالا ازش نپرسیدم... اووم.. دلی تو نمیدونی؟ -یه بار بهم گفته بود ولی الان یادم نیست. – خسته نباشی! دانیال به فارسی ادامه داد: اشکالی نداره .. خوب من دیگه مزاحمتون نمیشم.. در ضمن خانوم امیری اینم کارت اتاق پدرتون. اتاقاتون طبقه ی ششم.. و طبقه ی یک و دو پول ( استخر) و جیم ( باشگاه) و کلاب و ایناست و رستورانشه که طبقه ی اول. و یه پت کلاب ( باشگاه حیوانات ) داره که اگه دوست داشتین می تونین سر بزنین....آهان یه چیز دیگه .. فعلا یه دو روز رو استراحت کنین تا بعدش بریم سرکارمون.. – باشه . مرسی – خواهش میکنم پس اگه فعلا کاری ندارین من برم دیگه.– خواهش میکنم بفرمائید. – با اجازه.و رفت. من و دلارامم تا اخرین لحظه ای که از در بره بیرون با نگاهامون همراهیش کردیم. دلارام : وای هوری چی میشد اگه این تو ایران بود ... بعد همو میدیدم ... بعدعاشق هم میشدیم .. بعد ازدواج میکردیم .. و من هرروز میپریدم بغلش و بوسش میکردم .. اونم منو تو بغلش میگرفت ..– بعد بوی قرمه سبزیت باعث میشد توررو از خودش دور کنه .. بعد شیش هفتا توله میاوردین ... تو هرروز کهنه ی بچه میشستی بعدش پاهای شوهرتو میمالوندی .. بعد ازت خسته میشد میومد سراغ من .. بعد خیانت میکرد .. تو ناراحت میشدی و خودتو از بالای خونه پرت میکردی پاینن و یه ایـــــــل آدم از شر خودت راحت میکردی!نگاش کردم.دست به سینه داشت نگام میکرد.گفت : یعنی هوری ده ثانیه بهت فرصت میدی تا فرار کنی .. یعنی جوری بدو که دستم بهت نرسه وگرنه تابوتتو می فرستم ایران... یک .. منم که دیدم هوا پسه شروع کردم به دویدن.میتونستم مردم ببینم که داشتن متعجب به من نگاه میکردن.برگشتم و عقبمو نگاه کردم دلارام دیدم که سروع کرد به دویدن.سرعتمو بیشتر کردم و قبل از اینکه در اسانسور بسته شه پریدم تو. از بخت بد من اسانسور خالی نبود یه خانواده ی چهار نفره شامل مادر وپدر و یه دختر و پسر کوچیکم توی اسانسور بودن که داشتن متعجب به من نگاه میکردن.یه لبخند احمقانه ای زدم و دکمه س شیش و فشار دادم. بعد سرمو گرفتم پایین.این دختره ابرو واسه ادم نمیذاره که! اسانسور طبقه ی شیشم نگه داشت. اون خانم و اقاهم با من از اسانسور پیاده شدند. به شماره ی کارتم نگاه کردم. 645.به هر حال بعد از دو دور گشتن بالاخره اتاقم پیدا کردم. کارتو زدم و داخل شدم.یه تخت دونفره کوچیک با یه مبل راحتی و تلویزیون. یه میزم زیر تلویزیون بود. اون ورم حموم ودستشویی بود. منتهی اسه طرفش دیوار بود ویه طرفش به جای دیوار شیشه قرار داشت. بعد یه پرده بود که میتونستی اون پرده رو بالا و پایین بکشی. تا چمدونم بیاد رفتم و خودمو پرت کردم روی تخت. ساعت نزدیک به نه شب بود و این پرواز طولانی خستم کرده بود. دستامو از بغل باز کردم و به سقف خیره شدم.دو دقیقه بعد صدای در زدن اومد.بلند شدم ودر باز کردم. چمدونم اورده بود.بعد از اینکه تحویلش گرفتم درشو باز کردم و یه تی شرت و شلوار مشکی دراوردم.بعد مانتو و روسریمو کندم و اویزونش کردم به چوب لباسی و گذاشتم توی کمد دیواری کنار در. بعد دوباره رفتم و روی تخت دراز کشیدم. چشمامو بستم تا یکم لالا کنم! که صدای در اومد...
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. حالا اگه گذاشتن ما یه چرت بخوابیم؟ از توی چشمی در نگاه کردم اترین بود. در باز کردم . –سلام. خیلی سرد و معمولی سرشو تکون داد وگفت : اینو اشتباهی اورده بودن توی اتاق من. و به کیف مشکی کوچیکی که یکم خورده ریزامو توش گذاشته بودم اشاره کرد. کیفو ازش گرفتم.روشو اونور کرد و خواست بره که گفتم : اترین نمیخوای بیای تو؟ برگشت و چپ چپ نگام کرد.بعدم راشو گرفت و رفت توی اتاق روبه رو که درش باز بود .دربست. منم اومدم تو و دربستم. کیف انداختم گوشه ی اتاق جلوی کمد دیواری.این چرا اینجوری برخورد کرد من که منظور بدی نداشتم.. یه وقت فکر بد مد راجبم نکنه؟؟ من فقط می خواستم پیشم باشه همین وگرنه.. در اتاق باز کردم و کارتمو برداشتم و رفتم بیرون. در اتاقشو زدم و از جلوی چشمی کنار رفتم . بعد از دو سه دقیقه در باز کرد و بیرون اومد. چشماش به دلیل نا معلومی قرمز بود و یه حولم دستش بود.نگام کرد. قبل از اینکه چیزی بگه گفتم : اترین من منظوری نداشتم اصلا نمیخواستم ناراحتت کنم .. و اصلنم دوس ندارم اول رابطمون برداشت بد ازم کنی! صورتشو جمع کرد وگفت : منظورتو نمی فهمم..کدوم رابطه ؟!! خواستم چیزی بگم که با شنیدن جملش فقط نگاش کردم. –چی؟ منظورت چیه کدوم رابطه ..من و تو .. باهم .. یه خنده ی خیلی کوتاهی کرد وگفت : ببین هوران .. اگه منظورت اون اشتباه کوچیکی که افتاد و میگی باید بگم که اون فقط یه هوس کوتاه بود که من و تو میدونیم که تموم شده پس بهتره دیگه .. –هوس؟..اشتباه.. تو ..تو اینجوری رابطه ی بینمونو توضیح میدی؟ بغض گلومو گرفت. این ..این چی داشت میگفت خدایا؟ چش شده بود.. – تو توضیح بهتری داری؟پوزخند تلخی زدم وگفتم : من بهش می گم بهترین اتفاق زندگیم ..فکر میکردم تو هم همین حسو داشته باشی ولی الان میبینم که...نگاهش کردم. یه قطره اشک از چشمم سر خورد پایین. – من احمق بگو که واقعا فکر میکردم تو .. توی عوضی ... پست فطرت. اینو مستقیم به چشماش نگاه کردم وگفتم.تا اومدم برم توی اتاقم دستمو گرفت و کشید. با عصبانیت کنترل شده ای که هر لحظه امکان انفجارش بود گفت : عوضی منم یا تو؟ هاه ؟ پست فطرت منم یا تو؟ ه*ر*ز*ه من یا تو؟ تویی که هر لحظه دور ور یکی می پری ؟ تویی که دم از عشق و اتفاق شیرین میزنی بهتره یه نگاهی به خودت و رفتارات بکنی! از وقتی که اومدیم عین چسب چسبیدی به این دانیال و براش دلبری میکنی..پدر بزرگم مال فینیکس بوده .. جوجه خارجی دیدی بی خیال ما شدی؟ ..سکوت کرد ونگاه غضبناکشو توی چشمام دوخت. زبونم بند اومده بود..نمی تونستم چیزی بگم .. داد زد : هاه چی شد؟ چرا جوابمو نمیدی؟ همینطور که گریه میکردم گفتم : آترین.. توهم دیگه به من شک داری .. تو هم منو باور نداری ..تو هم مثل بقیه منو ترک کردی .. ای کاش میدونستم تموم این مدت داشتی با من بازی می کردی ..اونوقت همون شب که اومدی پیشم ..کنار پنجره وازم برای انتقامت کمک خواستی همون شب دست رد به سینت میزدم و میگفتم .. اخه تو که خودتو مرد میدونی ...تو که هنوز وقتی عصبانی میشی دست ضعیف تر از خودتو میکشی و هرچی دلت خواست بارش میکنی و میبریش پای محاکمه و بدون هیچ معطلی حکم اعدامشو صادر میکنی بدون اینکه دفاعیشو بشنوی .. چرا از من کمک میخوای؟ وقتی هنوز بهم باور و اعتماد نداری .. دستمو کشیدم بیرون و گفتم : جناب اترین نوذری امشب همین لحظه و همین ساعت میخوام خوب این موقع رو یادت باشی که چجوری زیر دست و پاهات لهم کردم وخوردم کردی..چجوری دنیا رو کوبیدی توی سرم و بهم انگ ه*ر*ز*گ *ی زده .. چون یه زمانی میرسه .. که از این کارت پشیمون میشی حالا ببین! وبدون اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم سریع رفتم توی اتاقم ودر بستم پشتمو به در تکیه دادم وبی صدا گریه کردم. کم کم لیز خوردم و روی زمین نشستم. گریه میکردم .. می خواستم خودمو خالی کنم.. اون از اترین که اینجوری کرد و اونم از محمد که بعد از یه سال نامزدی فهمیدم که نزدیک شدنش به من و همه ی اینا حتی اون ابراز احساساتش الکی بوده و همش طبق نقشه ی امیری و دار ودستش بوده.. اونم از ادمای اون نامرد که خواهر کوچیکمو با نامردی تمام دارش زدن .. ممکن بخندم برقصم وشادی کنم اما همه ی اینا حتی یکیشون چیزی نیستن که از یادم برن... من این غم با خودم همه جا اضافه میکنم ..و هر روز و هر روز بهش اضافه میشه..آخ مادرم ..مادرم کجایی که سرمو روی پات بزارم و از زمین وزمان برات گله کنم .. تو هم بهم بخندی وبگی هوران زیاد غر نزن! خدا بزرگه درستش میکنه .. اما نیستی ببینی که بنده های خدا چه کارا که با دخترت نکردن و چه بلاها که سرش نیاوردن.. خدایا..چرا چرا نمیتونیم صداتو بشنویم ..چرا نمیتونیم وقتی داریم باهات درد و دل میکنیم وقتی دلمون از بند هات پر وقتی داریم از عالم و ادم برات ناله و گله میکنیم..صداتو بشنویم تا شاید اروم بشیم.. از جام بلند شدم و اشکامو پاک کردم...به سمت بالکن رفتم تا شاید هوام عوض شه.. یه بادی به کلم بخوره و یکم اروم شم... یکم احساس گز گز توی پاهام حس میکردم ولی برام مهم نبود .. هیچی مهم نبود تنها چیزی که الان مهم ، اینه که سریع خودمو از هوای خفه ی اینجا خلاص کنم.به محض اینکه پام به اون بیرون رسید یه نفس عمیق کشیدم ... و رفتم جلو دستمو روی نرده های بالکن گذاشتمو و به بیرون نگاه کردم. به ادمای نیویورک و خیابوناش نگاه کردم از اون بالا همه چی کوچیک بود .ارتفاع هتل نمیدونم ولی اونقدری بلند بود که ادما رو کوچیکتر از حد معمول ببینی.ارنجمو روی نرده گذاشتم وبهش تکیه دادم.به پایین نگاه کردم احساس کردم سرم گیج رفت..شاید به خاطر ارتفاع بلند ساختمون بود. بلند شد وصاف وایستادم ..اما هنوزم سرم گیج میرفت . احساس گز گز میکردم .. نمی دونم یهو چم شد .. فقط امیدوارم دیابتم گل نکرده باشه چون خیلی استرس و ناراحتی به علاوه ی خستگی راه بهم دست داده بود.. ولی هرچی چشمامو روی هم میذاشتم وبازشون میکردم دیدم واضح نمیشد..تا اینکه کم تلو تلو خوردم و نفهمیدم به چه چیزی برخورد کردم که لحظه ی احساس کردم روی هوام و یه چیزی داره منو به سمت خودش میکشه... 



اتریندکمه ی پیرهنم بستم. توی آیینه به خودم نگاه کردم و لباسمو یکم صاف کردم...اووووف ..هوران هوران .. برای اخرین بار به خودم توی ایینه نگاه کردم و کارت اتاق برداشتم و رفتم بیرون.جلوی در اتاقش دلارام دیدم که داشت هوران صدا میکرد. – هوران؟؟ .. اون تویی؟ - دلارام؟برگشت سمتم. اومد و منو بغل کرد. – آخ اترین چه خوب که اومدی! – چرا چیزی شده؟ - نمی دونم ولی هوران جواب نمیده.. – خوب شاید نیستش! رفته بیرونی صبحونه ای چیزی! – ارمین اونجاهارو سر زده نبوده. – خوب حالا شما چرا اینقدر نگرانین؟!! – اخه میدونی ارمین میگه شماید به خاطر دعوای دیشبتون بلایی سرش اومده باشه. – دعوا؟ شما مگه شنیدین؟ .. – خوب ..اره ولی ارمین نذاشت دخالت کنم.. – چی .. دلارام من نمی فهمم منظورت چیه؟ ..یعنی چی بلایی سرش اومده ؟ - خوب ارمین میگه شاید به خاطر استرس و ..دیابت.. دوهزاریم افتاد.. یه وقت نکنه جدی جدی بلایی چیزی سرش اومده باشه .. اونوقت .. چی ؟ رفتم و به در زدم. – هوران ؟ .. هوران در باز کن .. هوران اونجایی.. – اترین..دلارام.. ارمین نفس نفس زنان اومد سمتمون. دستاشو روی زانوهاش گذاشت و همینطور که نفس میگرفت گفت :اتفاقی شنیدم که ..یکی از .. کارکنا میگفت.. دیشب زنی .. از بالای ساختمون افتاده پایین .. و – چی ؟ - مثل اینکه افتاده جلوی ماشینی .. و اون ماشینم بردتش.. داد زدم : یعنی چی بردتش .. منظورت چیه ؟ ارمین درست حرف بزن ببینم .. – تنها احتمالمون برای نبود هوران ... به راهرو خیره شدم .. نه این امکان نداشت .. – منو ببر پیش همین یارویی که میگی..زودباش .. ارمین صاف وایستاد وشروع به دویدن کرد .من و دلارامم پشت سرش می دویدیم....******هورانچشمامو اروم باز کردم.همه چی تار بود..دوباره پلک زدم .. بهتر شد. به اطرافم نگاه کردم..توی یه اتاق غریبه توی شهر غریبه بودم... رو ارنجم تکیه کردم و نیم خیز شدم..ولی یهو سرم گیج رفت . –آی!! کف دستمو روی سرم گذاشتم... جسم زمختی رو حس کردم..سرم و باند پیچی کرده بودن.. دوباره به اتاق نگاه کردم اخرین جایی که یادم میاد .. بالکن هتل بود .. بعدش..بقیشو یادم نمیاد.سرمی که توی دستم بود کشیده شد. وهمین باعث شد دردم بیاد. – بهتره استراحت کنی ... چشمامو که از زور درد بسته بودم باز کردم وبه اطارفم نگاه کرد..یه زن داشت بهم لبخند می زد.اروم دستشو گذاشت پشتم و منو خوابوند.. – رئیس خوشحال میشه که ببینه به هوش اومدی ..با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم : رئیس؟.. نگاش کردم .. – اصلا..من کجام؟ - یه جای خوب .. نگران نباش..حالت بهتر شد بهت میگم ..فعلا استراحت کن .. – اما ..- هیسسس .. مطمئمن باش جات امنه .. سرمو اروم گذاشتم روی بالشت .. نمیدونم چرا ولی بسشتر از اینکه بخوام سوال بپرسم احتیاج داشتم بخوابم .. شاید به خاطر اینکه سرم سنگین بود ودرد میکرد... برای اخرین بار به زن نگاه کردم و چشمامو اروم بستم...


چشماممو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم..اتاق دیگه ای بودم .. شیک تر و بزرگتر .. این دفعه سرمی به دستم نبود..سرم لمس کردم باندیم بسته نشده بود.اروم روی ارنجم بالا اومدم .. می ترسیدم دوباره سرم گیج بره .. ایندفعه خیلی کمتر بود.. از تخت کمک گرفتم و نشستم... به اطرافم نگاه کردم .. همه چی زرق وبرق داشت .. لوستر ها .. شمعدوتی ها .. در اتاق باز شد . نگاه کردم .. همون زنه بود.خندید و به سمتم اومد. – خوب میبینم که بلند شدی .. امروز حالت چطوره ؟ - خوبم .. اومد سمتم ... توی دستش یه ظرف بود اونو گذاشت روی پام بالشتمو صاف کرد و گفت : تکیه بده . دستامو گذاشتم دو طرفم و خودمو به سمت عقب کشیدم. پشتمو به بالشت تکیه دادم. به زنه نگاه کردم . نگام کرد و گفت : چیزی میخوای بپرسی؟ لبامو جمع کردم وگفت : خوب راستش .. اووم .. میشه بگین من کجام؟ - گفتم که یه جای امن .. – خوب اما ... نمیگین؟ - نمیتونم .. یعنی این اجازه رو ندارم! یکم به نگام رنگ ناراحتی بخشیدم و به ظرف میوه نگاه کردم .. – بزار الان که رئیس اومد هرچی سوال داشتی از اون بپرس .. و لبخند زد و خواست بره که گفتم : ببخشید همه توی این خونه ایرانین؟ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و رفت بیرون .چه خوش شانس .. همین که گیر یه مشت زبون نفهم نیوفتادم خوبه! حالا این رئیس رئیس که میکنه کیه؟ چه شکلی ؟ حتما باید این همه جذبه داشته باشه که خدمتکاراش بدون اجازش دست از پا خطا نمی کنن! امیدوارم هرچه زودتر ببینمش و بزاره برم .. باید این ماموریت لعنتی رو انجام بدم .. یادم رفت بپرسم چند روزه که اینجام.. وای اینجوری که حوصلم سر میره .. نه تلویزیون نه سرگرمی .. حتی گوشیمم نیست که به کسی زنگ بزنم. اه! ظرف میوه رو گذاشتم روی میز کناریم.. پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم. اولش چشمام یکم سیاهی رفت. دستمو به گوشه میز گرفتم...پلک زدم .. بهتر شدم. به سر ووضعم توی ایینه جلوم نگاه کردم.یه تی شرت وشلوار تنم بود که مال خودم نبود .. لباسامو عوض کرده بودن.. به سمت در اتاق رفتم.در باز کردم و اروم سرمو بیرون بردمو به چپ و راستم نگاه کردم. کسی نبود. اروم بیرون رفتم و در یواش بستم. به سمت راست حرکت کردم .روی دیوارا به فاصله ی خیلی کمی تابلوهای هم اندازه با عکس های متفاوت نصب کرده بودن.. همینطور که داشتم به اتاقا نگاه میکردم در یکی از اتاقایی که یکم جلوتر از اتاق من بود باز شد سریع دویدم سمت ستونی که به دیوار چسبیده بود و پشتش قایم شدم.اروم سرمو بیرون بردم و نگاه کردم.یه زن ازش بیرون اومد.زن یه لباس دکلته ی تنگ تا بالای زانوش پوشیده بود و کفشای پاشنه بلند پاش بود. موهای مشکیشم دورش ریخته بود و لباشم قرمز قرمز کرده بود.داشت میومد به سمتم که یکی از نگهبانا با سگ نگهبان از راهرویی که از اتاق زنه جلوتر بود بیرون اومد.سگه با دیدن زنه شروع به پارس کردن کرد.زن به طرف سگ برگشت و جیغ زد : کی گفته اینو بیاری اینجا ؟؟!! .. اینو از اینجا ببر ! – اما خانوم ..این دستور اقاست! – دستور هر کسی که میخواد باشه گفتم ببرش بیرون! مردی از اتاق بیرون اومد.یه بولیز کرم با شلوار خاکستری پوشیده بود. پشتش به من بود. – اینجا چه خبره؟زنه با دیدن مرد سریع خودشو بهش چسبوند و گفت : اوووه! عزیزم چه خوب شد که اومدی! ببین خدمتکارات چه قدر زبون درازن... هرچی میگم این سگه رو ببرن جوابمو میدن. مرده : عزیزم این سگ که با تو کاری نداره! – پارسش روی اعصابم! مرده دستاشو توی جیبش کرد وگفت : این چشه؟ - قربان حدس میزنم وجود یه غریبه رو احساس کرده ..سرمو دزدیم وخودمو محکم به ستون چسبوندم.وای نه! زن : یعنی میگی من غریبم ؟ هان؟ سرمو خیلی کم بیرون بردم. – نه خانم یه نفر دیگه .. مرده برگشت به سمت من. وقتی برگشت تونستم صورتش ببینم. یا خداااا! این که ..این ... محکم خودمو به ستون چسبوندم. نا خواسته افتاده بودم توی دهن شیر! حالا چی کار کنم؟ - یعنی میگی .. سریع خودمو به اتاقم رسوندم. در باز کردم ورفتم تو .به در تکیه دادم .. اخه این همه ادم توی نیویورک .. این همه ادم .. چرا اد من باید بیوفتم جلوی ماشین این ؟!! خدایا قربونت برم .. این همه ادم توی نیویورک افریدی .. اخه چرا منو باید بندازی جلوی یارا! اخه چرااا؟!! باید باید یه جوری با بچه ها تماس بگیرم .. باید این کارو بکنم...

از در فاصله گرفتم و رفتم به سمت کشوهای میز توالت وشروع کردم به گشتن تکتکشون. متاسفانه همشون خالی بودن .. نه خالی خالیا ولی اون چیزی که من میخواستم نبود.. با خودم گفتم احتمالا این اقا توی اتاقش یه تلفنی کوفتی داره دیگه .. خوب یه سوال .. چه جوری باید برم اونجا؟ رفتم به سمت در. با خودم گفتم میگم داشتم اینجارهارو میگشتم اتاقم گم کردم ... اونم که نمیدونه من کیه دستمو بردم سمت دستگیره ..با خودم گفتم نقشت مسخرست .. خودم جواب خودمو دادم میدونم تنها راهیه که با این همه نگهبان ودم ودستگاه به ذهنم میرسه.. دستمو بردم سمت دستگیره تا در باز کنم که یهو در باز شد .ترسیدم و یه قدم به عقب رفتم. یارا بود. اول سرش پایین بود بعد که در باز کرد سرشو بالا اورد وبهم نگاه کرد .هول شده بودم ... من جلوی یه خلافکار بدون هیچ نقشه ای وایستاده بودم واگر می فهمید من کیم مطمئنا حسابم با نگهباناش و سگ هاش بود.مستقیم به چشماش زل زدم. – سلام! خیلی اروم و با صدایی گیرا گفت : علیک ! جایی میرفتی؟ چه خودمونی!! – اووم .. من ؟ .. نه ! .. یعنی چرا! داشتم میومدم پیش شما! باید خودمو جمع کنم بالاخره اونی که در اخر قراره صدمه ببینه اونه نه من! دستاشو کرد توی جیبش وگفت : من ؟ ..چرا؟ - چی چرا؟ خندید و به زمین نگاه کرد.. یعنی ضایع بود هل شده بودم! .. اینقدر نزدیک! همیشه فکر میکردم که خیلی راحت با این موضوع کنار میام ولی الان میبینم اشتباه میکنم. سرشو بالا اورد ونگام کرد.اب دهنمو قورت دادم.یه چیزی توی چشماش بود که منو مسخ خودش کرد .. امیدوار بحث چشم و سگ و اینا نباشه! – چرا میخواستی منو ببینی؟ - من .. میخواستم تورو ..یعنی شمارو ببینم ؟ .. ضایع! وای خدا ابروم رفت! دوباره زمینو نگاه کرد وپشت سرشو خواروند .. بعد بهم نگاه کرد وگفت : میخوای بشینی .. یا یه زمان دیگه بیام ؟!! – میشه؟ سرشو تکون داد و خواست بره که با خودم گفتم نه نذار بره اونوقت میگه این چقدر هوله ! سریع گفتم : نه صبر کن! .. برگشت سمتم. – خوب میخواستم اینو بگم ..اگه امکانش باشه میشه دستور بدین من برم؟ اخه میدونین کلی کار ... – نه نمیشه! با تعجب نگاش کردم : چرا؟ - چون مسئولیت داره .. تا وقتی که دکتر سلامتیتو تضمین نکرده نمیتونی! – اما اخه .. پشتشو کرد به من وخواست بره که گفت : درضمن هنوز یه معما مونده ... – چه معـ..مایی! – متاسفانه الان وقت صحبت کردن باهاتونو ندارم .. باید برم .. – پس حداقل بزارین برم بیرون.. حیاطی جایی اینجا حوصلم سر میره! مظلوم شدم. دستمامو بهم گره زدم . از روی شونش بهم نگاهی کرد وگفت : دنبالم بیا! شاید اینجوری شانسی داشته باشم... حداقل! دنبالش حرکت کردم. از راهرو گذشت و از پله ها پایین رفت. مستقیم به سمت در خونه رفت. دو طرفش دوتا سالن بزرگ بود که فرصت نکردم بهشون نگاهی کنم. توی حیاط وایستاد وگفت : اینجا حیاط منه .. لذت ببر! و بدون اینکه بهم نگاه کنه به سمت راستش رفت. نگاه کردم .. دور رفت و رفت خیلی خیلی اونور تر. میتونستم ببینمش که رفت روی صندلی نشست..ولی اون منو نمیدید یعنی دید نداشت... چندتا بادیگاردم وایستاده بودن ومراقب بودن. ناسلامتی رئیس!! به حیاط نگاه کردم..سرسبز تر از اونچه که فکرشو بکنی! جلوم یه راه بود که پر سنگ بود این راه تا وسط حیاط که نه باغ میومد... بعدش جدول بندی کوتاهی بود واز وسط تا خونه یه راه باریک خاکی بود که تا دم همونجایی که من بودم میومد. همه جا پر نگهبان! ولی ارزش هواشو داشت.. چجوری از اینجا برم .. ولی اگه برم اونوقت که ماموریت نمیتونم بیام.. الان یارا منو میشناسه .. اگه بخوام همون نقشو اجرا کنم شک میکنه؟ شایدم نکنه ! نمیدونم ..خودشون یه کاریش میکنن! فقط باید برم صدای چرخای ماشین روی سنگا توجهمو به خودشون جلب کرد.. نگاه کردم .. نزدیک رفتم...رفتم پشت یکی از درختا و قایم شدم. اگه اینا مشتریشن یا حالا هرکی پس چجوری به من اجازه داده که بیام بیرون .. نمی ترسه که یه وقت بخوام کاری کنم .. یا شایدم قرار نیست از اینجا بیرون برم. با پیاده شدن رانندش از ماشین حواسم جمع شد...اصلا نمیخواستم اینجا بمونم .. به تیپ مرد نگاه کردم از پشت هیکلش شبیه ..شبیه .. ارمین! خودشه!! وقتی برگشت ودر عقب باز کرد چهرشو کامل دیدم.. مرد دیگه ای پیاده شد..مرد کت وشلوار مشکی پوشیده بود وهیکل چهارشونش معلوم بود کن فیت تنش بود.. وقتی عینکشو برداشت اونم شناختم ..اترین .. بود.. اخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود .. نه هوران! یادت نیست دفع ی اخر بهت چی گفت! ولش کن... یه ماشین دیگم وارد شد .. مرد دیگه پایین اومد.. اردشیر بود همون ماموری که به عنوان واسطه قرار بود مارو به یارا معرفی کنه اونم اومده بود .. من فکر کردم که اینا قرار نیست بدون من کاری رو شروع کنن .. مثلا من نقش اصلی این قصم! یارا با چندتا محافظ اومد به سمتشون. با اردشیر دست داد .. بعد اردشیر اترین بهش معرفی کرد .. پس نقشه تغییر کرده بود ... صاف وایستادم . یک دفعه سگی که نزدیک یارا بود شروع به پارس کردن کرد .. نااروم شده بود .. همه بهش نگاه کردن..یارا دور بود برای همین نتونستم بفهمم چی میگه .. اما توی این چند ماهه که با رکس بودم فهمیدم سگا بی خودی پارس نمیکنن واین ناارومی و پارس بلند به این معنا نیست که گشنشه یا چیز دیگه .. این یعنی که احساس خطر کرده..اول فکر کردم به خاطر ورود اترین ایناست ولی بعد که مسیر نگاه شو دنبال کردم دیدم داره به پشت درختی که پشت سر یارا بود اشاره میکنه ... اما کسی بهش توجه نکرد هیچ بلکه همه فکر کردن با خاطر ورود تازه وارداست و بارا دستور داد که دورش کنن.. سرمو بیشتر چرخوندم تا شاید چیزی پیدا کنم .. تو این چند ماه اموزش امیری پدر منو دراورده بود از بس که میگفت هیچ چیو سرسری نگیر .. تو پلیسی .. وقتی همه مو میبینن تو باید پیچششو ببینی!.. دیگه ناخواسته توی هر مسئله ی مسخره ای که برام پیش میومد .. زیاد دقت میکردم... حواسمو جمع کردم و خوب نگاه کردم .. اما هیچی پیدا نکردم .. واین برای من مشکوک بود .. نمی خوام فکر کنین جو گیرما! شمع پلیسیمه فقط همین! همینطور که داشتم میگشتم .. اوناهم داشتن صحبت میکردن .. که یهو یه چیزی چشمم زد.. بیشتر نگاه کرد و نور قرمزی رو دیدم که داشت روی موهای یارا تکون میخورد .. دوهزاریم افتاد .. به بالا نگاه کردم .. هرکی بود داشت از بالکن بالای سرم میزد ونمی دیدمش .. نمیدونم چرا یهو حس قهرمان بازیم گل کرد و دویدم سمتش .به خاطر صدای پام اترین سرشو به طرفم برگردوند..به سمت یارا دویدم و درست اخرین لحظه پریدم و انداختمش روی زمین ... یه چیزی تو مایه های کبری یازده اما این دفعه به جای فیلم واقعی بود.از روی یارا کنار رفتم .صدای شلیک گلوله شروع شد. به بالکن نگاه کردم مردی که روی بالکن بود به از اصابت سه یا چهار تا تیر کشته شد .. و روی بالکن افتاد..سرم درد وحشتناکی گرفت ..چشمام سیاهی رفت ..دستمو به پشت سرم کشیدم..درست از همون جای قبلی شکسته بود و خونریزی میکرد.دست کسی به سمتم دراز شد .. نگا نکردم کیه فقط دستشو گرفتم و بلند شدم... نگاش کردم..یارا داشت به بالکن نگاه میکرد ... اما تنها چیزی که من میدیدم اون بود .. نمیتونستم جایی دیگه ای رو ببینم... پلکام سنگین می شد اما من مبارزه میکردم و چند بار پلک میزدم تا اینکه اخر سنگینی پیروز شد و پلکام بسته شدن..




چشمامو باز کردم. نور افتاب اذیتم میکرد .. پس دوباره محکم بستمشون.. –آی! صدای کشیدن پرده ها اومد..یکی توی اتاق بود اما کی؟؟چشمامو خیلی اروم باز کردم. سرم به طرز فجیعی درد میکرد وخیلی سنگین بود. اونقدری که احساس میکردم یه وزنه ی ده کیلویی بهش وصله.- سلام قهرمان خانوم! به بالای سرم نگاه کردم. همون خدمتکار بود داشت سرمم تنظیم میکرد.. – خوب اینم که تهشه!! و سوزنشو از دستم بیرون کشید.. – میتونی اینو نگه داری؟ و به پنبه ای که جای سوزن گذاشته بود اشاره کرد .. سرمو تکون دادم و دستمو گذاشتم روی پنبه . با صدای خیلی ارومی گفتم : چی شد؟ - چی؟ - اونروز توی حیاط .. – آهان .. عزیزم میدونی که اینجا یه قوانینی داره و متاسفانه ماها حق نداریم چیزی رو برای کسی تعریف اگه خود رئیس بخواد برات میگه .. چشمامو بستم – رئیس ..خوبه؟ - اوهوم.. خوب اگه کاری نداری من برم . – نه صبر کن ..نمیشه من رئیسو ببینم؟ - چرا انقدر مشتاقی اگه نگران اون مسئله ای که رئیس میدونه .. – کدوم مسئله .. – این که تو کی و چرا اینجایی! چشمامو یهو باز کردم. بلند گفتم : چـــــی؟ سر جام نشستم.بنده خدا یهو ترسید. – چی شد چرا یهو نشستی.. نه این ممکن نبود .. یعنی میدونست من کیم؟..اگه میدونست من کیم ..یعنی اترین وارمینم میدونست ..یا فقط منو میدونست؟ پس چرا الان زنده ام ؟-میدونه؟ - اره عزیزم..چیزی نگفتم که.. میدونه! – پس ..پس چرا من الان اینجام؟ - وا مگه قرار بود کجا باشی؟ - نمیدونم .. قبرستونی .. شکنجه ای چیزی؟ - شکنجه؟؟ برای چی؟ .. عزیزم بهتره استراحت کنی..نگران هیچی نباش همه اونایی که دفعه ای اولشونو استرس دارن ..استرس؟ برای چی ؟ برای کی؟ - منظورت چیه؟ .. در باز کرد و قبل از اینکه بره بیرون گفت : منظورم اینه که تو باید الان استراحت کنی تا فردا شب بتونی کارتو انجام بدی .. پس شب بخیر .. –اما ..اخه.. و در بست. اینا چی میگن ..کار کدوم کار؟ .. نکنه نقشه ی جدید وکسی هم به من نگفته ؟؟ .. پس یعنی اینا نمیدونن من کیم؟ یا میدونن؟ اه ! سرم از این همه سوال سوت کشید!! دراز کشیدم.آخـــــیش! اصلا مهم نیست کی چی میدونه و فردا جه خبره الان این مهمه که هوا خنکه و منم میرم زیر پتو و حال میکنم.. نیمه شب بود که از زور تشنگی بیدار شدم.. به اطرافم نگاه کردم.. وای چه قدر هوا گرم بود از جام بلند شدم و رفتم وپنجره ی اتاق تا ته باز کردم.. باد خنکی وزید. آخـــــیش! خنک شدم.از اتاقم بیرون رفتم. انگار زیادم دیروقت نبود.چراغای راهرو که همه روشن بودن. حرکت کردم و از جلوی اتاق یارا رد شدم. که ناخواسته صدای زنی رو شنیدم : میگن دفعه ی اولشه زن دیگه ای گفت : ولی خوشگله! نمیدونم چرا سرجام وایستادم. گوشامو تیز کرد. – خیلیم استرس داره ! – عزیزم به هرحال فردا شب داره دختریشو از دست میده ! .. – اما خوشگله ! – راستی اسمش چی بود؟؟ - هوران! – آهان آره! اینا داشتن منو میگفتن.. جمله ی زن توی ذهنم تکرار شد : عزیزم به هرحال فردا شب داره دختریشو از دست میده .. دختریشو از دست میده ..فردا شب بتونی کارتو انجام بدی.. من ..کار ..دختریم..به دیوار روبه روم خیره شدم. نه این ممکن نبود .. امکان نداشت.. این این بزرگترین ظلم دنیاست.. به سمت اتاقم دویدم . رفتم تو و درشو بستم . به در تکیه دادم.. اینا داشتن با زندگی من بازی میکردن .. داشتن با پاکی من زندگی میکردن.. حالا منظور امیری رو از نزدیک شدن به یارا میفهمم..ای پست فطرت عوضی آشغال!..پی اونا قرار بود منو به عنوان طعمه قرار بدن..چطور؟ چطور تونستن با من این کارو بکنن..دلارام ..ارمین..اترین.. یعنی همشون میدونستن؟..عوضیا!! ..اشغالا! از همتون متنفرم..از تکتکتون بدم میاد...لعنت ! لعنت به همتون.. اشک میریختم و تو دلم لعنتشون میکردم... این خشم ..این نفرت چیزی نبود که به همین راحتی از بین بره .. به گلدون شیک روی میز عسلی نگاه کردم..انگار داشت به من میخندید ..به سرنوشت شومم میخندید .. به احمق بودنم میخندید.- خفه شو! ..خفه شو!! بلند شدم و گلدون توی دستم گرفتم و محکم پرتش کردم به سمت دیوار ..به محض برخوردش با دیوار صدای خندش قطع شد..رفتم سمت دیوار و نشستم..پشتمو به دیوار تکیه دادم. زانوهامو توی شکمم جمع کردم و سرمو گذاشتم روی زانوهام و بی صدا اشک میریختم.... .در اتاق باز شد .. نگاه نکردم کیه..یعنی اصلا برام مهم نبود.. چه فرقی میکرد کیه؟ وقتی همشون سر و ته یه کرباسن .. صدای کفشاش که موقع راه رفتن روی خورده های گلدون قرار میگرفت اتاق پر کرد.احساس کردم نشسته و داره به من نگاه میکنه..بدون اینکه نگاهش کنم دستمو به سمتش بردم و پسش زدم : چرا اومدی... اگه اومدی چون دلت واسم می سوزه بهتره بری خدمتکار وفادار رئیس! مچ دستمو روی هوا گرفت. از حلقه شدن دست کلفت دور دستم فهمیدم که این اون زنه نیست..این یه مرده..مرد ! متنفر از همشون! سرمو بلند کردم.زرشک! همینو کم داشتیم.. 


یارا داشت با یه لبخند کمرنگ نگام میکرد.. با چشمای خیس مظلومانه مثل این بچه کوچولوهایی که با مامانشون دعوا کرده باشن ..نگاش کرد. موهام ریخته بود توی صورتم.دستشو دراز کرد و گذاشتشون پشت گوشم..دستشو پس زدم. عوضی! متعجب نگام کرد.. نیم لبخندی زد وگفت : الان میگم خدمتکارا بیان اینارو جمع کنم... با صدای گرفته ای گفتم : میخوام تنها باشم .. چشماشو بست و سرشو تکون داد. – پنجره رو تو باز کردی؟ سرمو تکون دادم. –پس توهم مثل من گرمایی! ... مطمئنی نمیخوای .. سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم..نفسشو فوت مانند بیرون داد وگفت : باشه هرجور میلته.. سرمو دوباره گذاشتم روی زانوهام.. صدای قدم هاش و بعدش صدای بسته شدن در اومد... نمی خواستم گریه کنم ... این اتفاقی بود که باید می افتاد و منم هیچ راه فراری نه از اینجا و نه از این مسئله نداشتم باید به اون اتاق میرفتم و ... چه بخوام و چه نخوام باید ..میرفتم..اما من نمیخواااام!به قران قسم میخورم اگه فردا اون اتفاق واسه من بیوفته دیگه نه من و نه اونا .. تک تکشونو لو میدم ... حالا ببینین!!! هم شکستگی سرم وهم این گریه ها باعث شد سرم درد بگیره .. اونقدری که چشمامو نمی تونستم باز کنم.. چشمامو بسته بودم و سرم روی زانوهام گذاشته بودم.. اینقدر تو دلم خدا خدا کردم که بالاخره خوابم برد.. چشمامو باز کردم..چشمام اونقدر پف کرده بودن که به سختی باز شدن ..وای نه! هنوزم توی همون اتاق همون جای لعنتی بودم! چقدر دیشب ارزو کردم که فردا که از خواب بیدار میشم همه ی اینا یه خواب باشه من توی همون خونه ی لعنتی پیش خواهر و پدرم باشم .. بابا اصلا نخواستیم پلیس بشیم!!! .. خداروشکر کسی مزاحمم نشده بود و این خودش یه خبر خوب بود... بلند شدم و اروم از کنار خورده شیشه ها رد شدم..رفتم سمت دستشویی و شیر اب باز کردم.. و صورتمو چندبار با آب خنک شستم.. اوووف! واقعا بهش نیاز داشتم ..به خاطر پنجره اتاق تقریبا تبدیل شده بود به جایی که میتونستی توش پنگوئن پرورش بدی!! پنجره ی اتاقو بستم.. چشمم به سینی صبحونه ای که روی میز عسلی بود افتاد .نگاش کردم و پوزخندی زدم..کوفت بخورم!! اولش نخواستم بخورم ولی وقتی چشمک سوسیس و تخم مرغ و اب پرتغال و سالاد میوه رو دیدم نتونستم خودمو کنترل کنم و یه چنگال زدم..چنگال بعدی و خلاصه شروع کردم به خوردن.. بایدم بهم برسن نا سلامتی امشب قراره بدبختم کنن!! محتوایات سینی رو که خالی کردم گذاشتمش روی میز عسلی ... تقه ای به در خورد و در کمی باز شد نگاه کردم. ..


خدمتکار با خوشرویی گفت : سلااام! صبح به خیر. خیلی معمولی گفتم: سلام! اومد به سمت میزعسلی و سینی رو از روش برداشت و گفت : امروز چطوری؟ - بهترم .. – پس حالا که اینطوره بهتره بلند شی که بریم.. – کجا؟ -یه جایی که یکم بهت برسن و سر وضعتو مرتب کنن. دست به سینه نشستم و گفتم : من هیچ جا نمیام .. – میدونم .. ولی متاسفم این جزوی از قوانین خونه است.. و دوتا اسم صدا کرد .. بعدش دوتا از نگهبانا داخل شدن ... – خوب اگه خودت نیای مجبوریم ببریمت..از تخت پایین اومدم و گارد گرفتم .. – اگه دستتون بهم بخوره .. و یکی از نگهبانا دستشو اورد جلو که بگیرتم .. دستشو روی هوا گرفتم و سریع پیچوندم. و یه لگد زدم به شکمش. دستشو ول کردم..عقب رفت ، اون یکی توی بیسیمش چیزی گفت و جلو اومد.. گارد گرفت و مشتی به سمتم زد دستشو روی هوا گرفتم و به بغل بردم بعد به شکمش مشتی زدم و لی متاسفانه چون از من سنگین تر و قوی تر بود دستمو گرفت و بعد سرشو اورد زیرم و یهو بلندم کرد.شروع کردم به دست وپا زدن و جیغ زدن و هرچیم که مشت بهش میزدم فایده نداشت - اینجا چه خبره؟!! سرمو بالا اوردم و نگاه کردم..یارا متعجب داشت به ما نگاه میکرد ... دست از تقلا کشیدم و نفسمو فوت مانند بیرون دادم. – پرسیدم چه خبره؟ ...مهسا؟ - اممم اقا راستش ..راستش ..ما میخواستیم ایشونو برای امشب اماده کنیم اما خودشون نخواستن .. – پس شماهم به زور واصل شدین؟ - تقصیر من نیست .. دستور.. – حالا هرکی! بزارینش زمینش. نگهبان یه دستشو گذاشت پشتم و اروم گذاشتم روی زمین منم برای اینکه تلافی کردم سریع یع لگد زدم به لایه پاش! دستشو گذاشت اونجا و نالید .. بعدم بلند شدم و گفتم : حقته! به یارا نگاه کردم که ابروهاشو بالا داده بود ودست به جیب داشت به من نگاه میکرد ..بعدش به دوتا نگهبان روی زمین وبعد دوباره به من .. خو چیه؟ ادم ندیدی! با شک گفت : با من بیا! و خودش رفت ..منم شونه مو بالا انداختم و دنبالش رفتم. راهرو خلوت خلوت بود.رفت سمت اتاقش و در باز کرد. یا خدا!! مگه شب نبود؟ نکنه یه وقت زود زود دلش بخواد .. به اطرافم نگاه کردم ..میخواستم فرار کنم که گقت : بهتره کاری رو که میخوای بکنی نکنی .. الان وقت صبحونه ی سگهاست و مطمئنا دلت نمیخواد که .. میدونی چی میگم! شونشو بالا انداخت.. ای لعنت به تو یارا!! با حرص رفتم سمتش و چپ چپ نگاش کردم و وارد اتاق شدم .. وای !!کاش که با اون خدمتکار میرفتم و وارد اتاق نمیشدم.. اترین و ارمین و روی صندلی اتاق یارا نشسته بودن و با ورود من از جاشون بلند شدن.. با دیدنشون سریع برگشتم به سمت در وخواستم برم. یارا دقیقا سینه به سینم قرار داشت. – میخوام برم توی اتاقم . به زمین نگاه کردم..بغض داشتم .. یارا گفت : اومدن دنبالت میخوان که ببرنت! – نظر منم می پرسیدی! اترین : هوران لج نکن!! ..بیا بریم .. برگشتم و نگاش کردم .. توی دلم میخواستم بهش یه فرصت دیگه بدم شاید چون خیلی هواشو کردم ولی با این جمله ای که گفت پشیمون شدم : خودت خوب میدونی که تو یکی از بهترین دخترامی! اشک توی چشمام جمع شد. به زمین نگاه کردم.پوزخند زدم و مستقیم به چشمای یارا نگاه کردم وگفتم : میخوام برم اتاقم... ارمین : هوران بچه نشو .. خودت خوب میدونی که امشب نمیتونی این کارو بکنی .. وقتی نمی خوای .. بدتر موجب ناراحتی یاراخان میشی .. اینجاشو با تردید گفت .به یارا نگاه کردم وگفتم : میشه برم؟ یارا با شک به من بعد به اترین اینا نگاه کرد وگفت : اره ..میتونی ... ولی خوب چون رئیست خیلی اصرار به بردنت داره برای اینکه اگه یه وقت خواستی بری و پشیمون شدی .. اجازه میدم تا شب و تا وقتی که پات به چارچوب اتاق من نرسیده فکراتو بکنی .. اگه نظرت عوض شد میتونی بری.. نگاش کردم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..هرگز! و از کنارش رد شدم و به سمت اتاقم دویدم..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب